|
یک شنبه 26 خرداد 1392برچسب:, :: 13:13 :: نويسنده : امیر
این روزها…”بغض” دارم! ![]()
چهار شنبه 22 خرداد 1392برچسب:, :: 18:40 :: نويسنده : امیر
هرگز زانو نخواهم زد حتی اگر سقف آسمان از قامتم کوتاه تر باشد ![]()
چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:, :: 18:52 :: نويسنده : امیر
فصل امتحاناته و اینم سبکی از تقلب برید حالشو ببرید ![]()
شنبه 4 خرداد 1392برچسب:, :: 18:46 :: نويسنده : امیر
خانوووووووم....شــماره بدم؟؟؟؟؟؟ خانوم خوشــــــگله برسونمت؟؟؟؟؟؟؟ خوشــــگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟ اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید! بیچــاره اصـلا" اهل این حرفـــــها نبود...این قضیه به شدت آزارش می داد تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و به محـــل زندگیش بازگردد.
روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت... شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی....! دخترک وارد حیاط امامزاده شد...خسته... انگار فقط آمده بود گریه کند... دردش گفتنی نبود....!!!! رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد...وارد حرم شدو کنار ضریح نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن... چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد... خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!! دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به خوابگاه برساند...به سرعت از آنجا خارج شد...وارد شــــهر شد... امــــا...اما انگار چیزی شده بود...دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..! انگار محترم شده بود... نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد! احساس امنیت کرد...با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب شده باشه!!!! فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود! یک لحظه به خود آمد... دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته...! ![]()
پنج شنبه 2 خرداد 1392برچسب:, :: 12:45 :: نويسنده : امیر
آن شیر دلاور که زبهر طمع نفس / در خوان جهان پنجه نیالود، علی بود ![]()
سه شنبه 24 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 22:57 :: نويسنده : امیر
![]() مرحوم حسین پناهی هنرپیشه فقید میگفت بعد از مرگم مردم من را خواهند شناخت!شاید بعضی از اشخاص فکر میکردند وی عقل درستی ندارد اینک به بعضی از حرفهای او توجه بفرمایید:
من تعجب می کنم
چطور روز روشن دو ئیدروژن با یک اکسیژن؛ ترکیب می شوند وآب ازآب تکان نمی خورد! بهزیستی نوشته بود:
شیر مادر ،مهر مادر ،جانشین ندارد شیر مادر نخورده،مهر مادر پرداخت شد پدر یک گاو خرید و من بزرگ شدم اما هیچ کس حقیقت مرا نشناخت جز معلم عزیز ریاضی ام که همیشه میگفت: گوساله ، بتمرگ! با اجازه محیط زیست
دریا، دریا دکل میکاریم ماهیها به جهنم! کندوها پر از قیر شدهاند زنبورهای کارگر به عسلویه رفتهاند تا پشت بام ملکه را آسفالت کنند چه سعادتی! داریوش به پارس مینازید ما به پارس جنوبی! صفر را بستند
تا ما به بیرون زنگ نزنیم از شما چه پنهان ما از درون زنگ زدیم! مگسی را کشتم
نه به این جرم که حیوان پلیدیست، بد، است و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است طفل معصوم به دور سر من می چرخید به خیالش قندم یا که چون اغذیه ی مشهورش، تا به آن حد، گَندَم ای دو صد نور به قبرش بارد مگس خوبی بود من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد مگسی را کشتم ![]()
سه شنبه 24 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 22:49 :: نويسنده : امیر
شاید سالها بعد در گذر جاده ها
![]()
سه شنبه 17 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 1:7 :: نويسنده : امیر
تو کجایی ای سهراب! ![]()
جمعه 6 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 23:28 :: نويسنده : امیر
![]() ![]() |